hi
عشق در دنیای اشتباه پارت ❷❷
پرتم کرد تو کلبه و شروع کرد لمس کردن بدنم ویو یونگی وقتی رسیدم خونه جیمین رو مبل نشسته بود با تعجب بهم نگاه میکردم رفتم جلو و سلام کردم 🐤سلام... هانا کجاست؟ 🐱م.. مگه تو اتاقش نیست؟ 🐤یکی از سرباز ها اومد گفت تو گفتی بیاد قصر که منظورت چیه که نمیدونی کجاست 🐱چیکار کرد؟ هانا رو برد( نگران)🐤اره یی هیون بود.. من فکر کردم تو بهش اعتماد داری فر.. 🐱چیکار کردی جیمین! وای نه! .. حالا من ه.. هانا رو از کجا بیارم.. کجا پیداش کنم.. چه خاکی تو سرم کنم. رفتم تو اتاق هانا به امید اینکه سنگ جادویی رو با خودش برده باشه اتاقش لو گشتم فهمیدم نیست پس برداشته سنگ سیاهم رو در واردم 🐱ای سنگ بهم نشان بده صاحب جفتت را. یه تصویر ظاهر شد سرباز روی بدن هانا بودو مشغول بوسیدنش بود و لباساش رو درمیارد. بهم نشون داد که تو جنگل شمالیه..، باید زود تر به هانا برسم.. اگر دیر برسم.. اگر بزارم همین طوری دخترک بور منو لمس کنه.. 🐤کجاست؟ 🐱تو جنگل بدو جیمین. سوار صاعقه شدیم و با توان تمامم به صاعقه دستور دادم که با سرعت بره نگرانیم.. ترسم.. از ازدست دادنش..از اینکه داره زجر میکشه.. اونم به اسم من.. اشک تو چشام جمع کرد.. دستام یخ بودو. قلبم داشت خب قصد کشتنم تو سینه ام میزد.. من چم شده مست دختر انسان شدم؟ دختری که از اسمون اومد.. اول نجاتم داد.. ولی عین یه پرنده ی بال شکسته افتاد رو زندگیم.. ولی نمبهوام پرنده هام رو وا کنم. نبمخاوم عین به تیکه گوشت توی ابن دنیا که کلی گرگ دورش رو گرفتن ولش کنم تا یه تیکه پر ازش باقی بمونه عقابی بودم که دلم رو دادم دست به گنجشک. گنجشک من جز اموال منه.. قبولش کردم. وحتی اگر اون منو نخواد مراقبشم.. 🐱فرود بیا پسر. صاعقه سریع فرود اومد با سرعت در کلبه رو وا کردم گویم رو تو دستام گرفتم و جادوم رو فرستادن سمت گردن پیره و پرتش کردم از کلبه بیرون 🐱حرومزاده چطور جرعت کردی به اموال من نزدیک بشی! داشتم خشمم رو روی صورتش با دستام خالی میکردم که جیمین شونه ام رو گرفت🐤هیونگ.. هیونگ.. برو پیش هانا.. بهت نیاز داره.. لباس درستی تنش نیست... /تا اینو گفت برق از سرم پرید.. لاشی رو ول کردم و رفتم تو کلبه و در رو بستم رفتم سمت جسم کوچولویی که خودش رو روی تخت جمع کرده هق هق گریه میکنه 🐱هانا.. عزیزم.. /سرش رو وارد بالا 🦋یونگی.. تروخدا.. /نشستم رو تخت لباسی تنش نبود.. ولی درنگی درکار نبود بازوهاش رو دور گردنم حلقه کرد و خودش رو بهم چسبوند 🦋تروخدا. اون.. اون بهم.. دست زده. 🐱چیزی نیست هانا.. تموم عزیزم.. جات امنه. صورتش رو قاب کردم و گفتم🐱منو نگا.. من اینجاما.. گریه نکن خوشگلم 🦋یونگی.. اون خیلی.. وحشتناک بود 🐱تمومه... هیچی نیست.. 🦋.. دوس..ت دارم( گریه)🐱هانامنم دوست دارم. لباش رو بوسه ای زدم
پرتم کرد تو کلبه و شروع کرد لمس کردن بدنم ویو یونگی وقتی رسیدم خونه جیمین رو مبل نشسته بود با تعجب بهم نگاه میکردم رفتم جلو و سلام کردم 🐤سلام... هانا کجاست؟ 🐱م.. مگه تو اتاقش نیست؟ 🐤یکی از سرباز ها اومد گفت تو گفتی بیاد قصر که منظورت چیه که نمیدونی کجاست 🐱چیکار کرد؟ هانا رو برد( نگران)🐤اره یی هیون بود.. من فکر کردم تو بهش اعتماد داری فر.. 🐱چیکار کردی جیمین! وای نه! .. حالا من ه.. هانا رو از کجا بیارم.. کجا پیداش کنم.. چه خاکی تو سرم کنم. رفتم تو اتاق هانا به امید اینکه سنگ جادویی رو با خودش برده باشه اتاقش لو گشتم فهمیدم نیست پس برداشته سنگ سیاهم رو در واردم 🐱ای سنگ بهم نشان بده صاحب جفتت را. یه تصویر ظاهر شد سرباز روی بدن هانا بودو مشغول بوسیدنش بود و لباساش رو درمیارد. بهم نشون داد که تو جنگل شمالیه..، باید زود تر به هانا برسم.. اگر دیر برسم.. اگر بزارم همین طوری دخترک بور منو لمس کنه.. 🐤کجاست؟ 🐱تو جنگل بدو جیمین. سوار صاعقه شدیم و با توان تمامم به صاعقه دستور دادم که با سرعت بره نگرانیم.. ترسم.. از ازدست دادنش..از اینکه داره زجر میکشه.. اونم به اسم من.. اشک تو چشام جمع کرد.. دستام یخ بودو. قلبم داشت خب قصد کشتنم تو سینه ام میزد.. من چم شده مست دختر انسان شدم؟ دختری که از اسمون اومد.. اول نجاتم داد.. ولی عین یه پرنده ی بال شکسته افتاد رو زندگیم.. ولی نمبهوام پرنده هام رو وا کنم. نبمخاوم عین به تیکه گوشت توی ابن دنیا که کلی گرگ دورش رو گرفتن ولش کنم تا یه تیکه پر ازش باقی بمونه عقابی بودم که دلم رو دادم دست به گنجشک. گنجشک من جز اموال منه.. قبولش کردم. وحتی اگر اون منو نخواد مراقبشم.. 🐱فرود بیا پسر. صاعقه سریع فرود اومد با سرعت در کلبه رو وا کردم گویم رو تو دستام گرفتم و جادوم رو فرستادن سمت گردن پیره و پرتش کردم از کلبه بیرون 🐱حرومزاده چطور جرعت کردی به اموال من نزدیک بشی! داشتم خشمم رو روی صورتش با دستام خالی میکردم که جیمین شونه ام رو گرفت🐤هیونگ.. هیونگ.. برو پیش هانا.. بهت نیاز داره.. لباس درستی تنش نیست... /تا اینو گفت برق از سرم پرید.. لاشی رو ول کردم و رفتم تو کلبه و در رو بستم رفتم سمت جسم کوچولویی که خودش رو روی تخت جمع کرده هق هق گریه میکنه 🐱هانا.. عزیزم.. /سرش رو وارد بالا 🦋یونگی.. تروخدا.. /نشستم رو تخت لباسی تنش نبود.. ولی درنگی درکار نبود بازوهاش رو دور گردنم حلقه کرد و خودش رو بهم چسبوند 🦋تروخدا. اون.. اون بهم.. دست زده. 🐱چیزی نیست هانا.. تموم عزیزم.. جات امنه. صورتش رو قاب کردم و گفتم🐱منو نگا.. من اینجاما.. گریه نکن خوشگلم 🦋یونگی.. اون خیلی.. وحشتناک بود 🐱تمومه... هیچی نیست.. 🦋.. دوس..ت دارم( گریه)🐱هانامنم دوست دارم. لباش رو بوسه ای زدم
- ۴.۴k
- ۱۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط